فیک٨٧
در فضای سنگین و غمزده قبرستان، نسیم ملایمی بر برگهای درختان بید میوزید. روزی بود که با یادآوری خاطرات تلخ و شاد در هم آمیخته بود سالگرد از دست دادن هانول . هانول که نوری بود در زندگیشانهمچنان در دل خانوادهاش زنده بود و گرمای حضورش احساس میشد حتی اگر جسمش دیگر با آنان نبود.
کنار مقبره هانول سنگ قبری کوچکتر بود که به یاد پسر بنا شده بود. اعضای خانواده کیم و جئون گرد آمده بودند و هالهای از اندوه و خاطرات در میانشان حس میشد. اما در این میان حضور هرا تفاوت را به همراه داشت. او نمادی از زندگی و امید بود. هر چند که گذر زمان چشمانش را با حبسی از اندوه پوشانده بود اما هنوز معصومیت کودکی در وجودش جریان داشت.
کوک با نگاهی مهربان به سوی هرا رفت دخترکی که رنگینکمانی از احساسات را در دلش حمل میکرد. او برای شاد نگاه داشتن روح هانول، لباسی رنگارنگ به تن دخترک کرده بود؛ لباسی که همچون یادآور گلهای بهاری، نویدبخش زندگی بود. کوک سپس با لبخندی کودکانه گفت:
خب، خرگوش من چطوره؟
هرا، با نگاه کنجکاوانه و کودکانهاش پاسخ داد:
بابا، از کی تا حالا این خرگوشه برات مهم شده؟
کوک که از این سوءتفاهم کوچک خوشش آمده بود، خندید و توضیح داد،
منظورم تویی، دلبندم.
غروب آفتاب به آرامی بر پهنه آسمان سایه افکنده بود و زمان آن رسیده بود که مراسم یادبود را به پایان برسانند. زندگی ادامه داشت و آنها میخواستند که تولد هرا را جشن بگیرند، شاید تا کمی از تلخی این روز کاسته شود و شادی را به قلبهایشان بازگردانند.
کوک به آرامی از کنار قبر هانول بلند شد، دستی به شانه تهیونگ که در کنار قبر خواهرش نشسته بود زد و گفت:
بریم بچهها، هرا حوصلهاش سر رفته، باید برگردیم و جشن بگیریم.
سپس رو به خانواده کیم کرد و با لبخند صمیمانهای دعوتشان کرد:
شما هم حتما بیاید، زندگی جریان دارد و ما باید آن را جشن بگیریم.
با وجود غمهای سنگین، لحظاتی که کنار هم گذراندند و شانههای گرم پشتیبانی از یکدیگر،
کنار مقبره هانول سنگ قبری کوچکتر بود که به یاد پسر بنا شده بود. اعضای خانواده کیم و جئون گرد آمده بودند و هالهای از اندوه و خاطرات در میانشان حس میشد. اما در این میان حضور هرا تفاوت را به همراه داشت. او نمادی از زندگی و امید بود. هر چند که گذر زمان چشمانش را با حبسی از اندوه پوشانده بود اما هنوز معصومیت کودکی در وجودش جریان داشت.
کوک با نگاهی مهربان به سوی هرا رفت دخترکی که رنگینکمانی از احساسات را در دلش حمل میکرد. او برای شاد نگاه داشتن روح هانول، لباسی رنگارنگ به تن دخترک کرده بود؛ لباسی که همچون یادآور گلهای بهاری، نویدبخش زندگی بود. کوک سپس با لبخندی کودکانه گفت:
خب، خرگوش من چطوره؟
هرا، با نگاه کنجکاوانه و کودکانهاش پاسخ داد:
بابا، از کی تا حالا این خرگوشه برات مهم شده؟
کوک که از این سوءتفاهم کوچک خوشش آمده بود، خندید و توضیح داد،
منظورم تویی، دلبندم.
غروب آفتاب به آرامی بر پهنه آسمان سایه افکنده بود و زمان آن رسیده بود که مراسم یادبود را به پایان برسانند. زندگی ادامه داشت و آنها میخواستند که تولد هرا را جشن بگیرند، شاید تا کمی از تلخی این روز کاسته شود و شادی را به قلبهایشان بازگردانند.
کوک به آرامی از کنار قبر هانول بلند شد، دستی به شانه تهیونگ که در کنار قبر خواهرش نشسته بود زد و گفت:
بریم بچهها، هرا حوصلهاش سر رفته، باید برگردیم و جشن بگیریم.
سپس رو به خانواده کیم کرد و با لبخند صمیمانهای دعوتشان کرد:
شما هم حتما بیاید، زندگی جریان دارد و ما باید آن را جشن بگیریم.
با وجود غمهای سنگین، لحظاتی که کنار هم گذراندند و شانههای گرم پشتیبانی از یکدیگر،
- ۱۹.۸k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط